کیوساکی

درباره راز ثروت

کیوساکی

درباره راز ثروت

درس سوم مبانی اقتصاد - ادامه ده اصل علم اقتصاد - مبانی تصمیم گیری

 اصل سوم: انسان منطقی به مارجین فکر می کند.

در اقتصاد عموما افراد، افرادی منطقی فرض می شوند. انسان منطقی بنابر تعریف کسی است که به صورت سیستماتیک و هدفمند با توجه به امکاناتی که دارد بهترین تصمیم را برای رسیدن به اهدافش اتخاذ می کند. طبیعتا در عالم واقع این اتفاق بسیاری اوقات رخ نمی دهد اما این فرض در علم اقتصاد فرضی اساسی و لازم است.

 واژه دیگری که بعدا بیشتر درباره آن سخن خواهیم گفت، مارجین (Margin) ومارجینال (Marginal) است. در فارسی مارجینال را «نهایی» ترجمه کرده اند. ما در اینجا همان کلمه انگلیسی را به کار خواهیم برد.

  

تغییرات مارجینال که در اقتصاد با آن سر و کار داریم در واقع به معنای تغییری است که در خروجی یک تابع پس از یک تغییر کوچک در ورودی تابع حاصل می شود. فرض کنید شما برای امتحان در حال مطالعه هستید. شما باید تصمیم بگیرید یک ساعت بیشتر درس خواندن چه میزان تغییر در نمره شما خواهد گذاشت و بر این اساس آیا صرف می کند که شما یک ساعت بیشتر درس بخوانید یا یک ساعت بیشتر بخوابید. در نهایت تصمیم شما برای اتخاذ آن، براساس هزینه مارجینال (Marginal Cost) وفایده مارجینال (Marginal Benefit) آن تصمیم اتخاذ می شود.

بگذارید برای روشن شدن موضوع یک مثال بزنیم. فرض کنید شما یک اتوبوس (منی بس) دارید و این اتوبوس شما ۵۰ جای خالی دارد. این اتوبوس بین دو شهر (مثلاً شهر یک و شهر دو) کار می کند و هر سفر آن بین شهر یک و شهر دو برای شما به عنوان صاحب اتوبوس یک هزار دلار هزینه دارد. بنابراین هزینه متوسط برای هر صندلی (چوکی) ۲۰ دلار است. آیا بر این اساس می توان گفت که شما نباید هیچ بلیطی (تکتی) را کمتر از ۲۰ دلار بفروشید؟

شاید در وهله اول منظقی به نظر بیاید که هیچ بلیطی نباید کمتر از ۲۰ دلار فروخته شود، اما بگذارید کمی به مسئله دقیق تر نگاه کنیم تا مشخص شود که تصمیمات اقتصادی براساس فایده و زیان مارجینال گرفته می شود.

فرض کنید شما چهل صندلی را هر کدام به قیمت ۴۰ دلار پیش فروش کرده اید، اتوبوس شما در حال راه افتادن است و ۱۰ صندلی خالی دارد. یک مسافر هم در ایستگاه هست که حاضر است تنها ۱۵ دلار بپردازد. آیا باید قبول کنید و او را با این قیمت سوار کنید؟

البته که باید قبول کنید. چرا که اضافه کردن یک مسافر به هزینه شما چیز چندان زیادی اضافه نمی کند، ممکن است وزن او کمی مصرف بنزین شما را بالا ببرد و... ولی فایده ای که شما می برید در مقایسه با وضعیتی که وا را سوار نکنید بسیار بیشتر است. به عبارت دیگر اگر چه شما بلیط را با قیمتی پایین تر از هزینه متوسط فروخته اید، اما قیمت بلیط بالاتر از هزینه مارجینال است و بنابراین فروش آن به صرفه است.

بگذارید یک مثال دیگر بزنیم. چرا آب اینقدر ارزان است و الماس اینقدر گران؟ این پرسش تا مدت ها ذهن اقتصاددان ها و متفکران را مشغول کرده بود و پاسخ هایی که به آن داده شده اند بسیار جالب و خواندنی هستند. در حالی که آب برای تمامی فعالیت های آدمی حیاتی است و بدون آب انسان نمی تواند زندگی کند قیمتی ندارد ولی الماس که نقش مهمی در زندگی آدمی بازی نمی کند چنین گران است.

یک بار دیگر دلیلش این است که تمایل آدمی به پرداخت (Willingness to Pay) برای یک کالا متناسب با فایده مارجینالی است که یک واحد اضافه تر از آن کالا فراهم می آورد. فایده مارجینال اما خود ربط وثیقی با این دارد که چه تعداد از آن کالا موجود است. فایده مارجینال یک لیوان آب اضافه چندان زیاد نیست چرا که آب به فراوانی موجود است اما الماس سخت کمیاب است و بنابراین فایده مارجینالش بسیار بالاست.

به عنوان نتیجه این اصل همواره برقرار است که یک انسان منطقی تنها وقتی تصمیم به انجام عملی می گیرد که فایده مارجینال آن عمل از از هزینه مارجینال آن بالاتر باشد.

 

اصل چهارم: افراد به محرک ها پاسخ می دهند.

یک محرک می تواند به شکل تنبیه یا تشویق ظاهر شود یا همان داستان چماق و هویج خودمان. در درک رفتار بازار، شناخت این محرک های تشویقی و تنبیهی بسیار مهم است. داستان پیاز و سیب زمینی را همه به خاطر داریم. یک سال در میان یکی از این کالاها کمیاب می شد و گران.

در یک سال پیاز کم بود و گران و سیب زمینی (کچالو) زیاد و ارزان. در سال بعد کشاورزها ترجیح می دادند به جای کچالو پیاز بکارند، پیاز زیاد می شد و ارزان و کچالو کمیاب و گران. محرک تشویقی در اینجا قیمت بالاتر بود. پس از مدتی این چرخه متوقف شد، اگر دلیلش دخالت دولت نمی بود می توانست این باشد که کشاورزان چشم شان از اثرات این حلقه معیوب ترسیده بود. در اینجا محرک موثر ترس از تنبیه و ضرر بود.

باید دقت داشت که این محرک ها همیشه به آن شکلی که ما فکر می کنیم عمل نمی کنند. یک مثال جالب در این زمینه اجباری شدن  کمربند ایمنی است. در دهه شصت رالف نیدر کتابی پرفروش با نام «ناامن در هر سرعتی» نوشت و افکار عمومی را تحت تاثیر قرار داد. نتیجه، اجباری شدن کمربند ایمنی در ماشین ها بود. نتیجه چه می توانست باشد؟ نتیجه مستقیم آن مشخص است. سرنشینان اتومبیل بر اثر تصادف خسارت کمتری می بینند و مرگ بر اثر تصادف کاهش می یابد.

اما این همه ماجرا نیست چرا که این قانون محرکی فراهم می کند که رفتار رانندگان را تحت تاثیر قرار دهد. تصادف کمتر منجر به مرگ یا جراحت سنگین راننده می شود، پس راننده انگیزه بیشتر برای ناامن راندن و انگیزه کمتری برای آهسته راندن دارد. در واقع این عمل تابع هزینه فایده راننده را تغییر داده است.

پیش از این ترس از مرگ یا جراحت سنگین آهسته راندن را از لحاظ اقتصادی به صرفه می کرد، پس از تغییر تابع، سریع تر راندن به صرفه تر شده است. بنابراین منطقی است که متوسط سرعت رانندگی و ناامن راندن افزایش پیدا کند و در نتیجه تعداد تصادف ها بالا برود. درست است که رانندگان خود ضربه کمتری می بینند چرا که کمربند ایمنی می بندند اما ناامن راندن آنها می تواند مثلا برای عابرین پیاده، موتورسواران یا دوچرخه سواران مرگبار تمام شود. آیا واقعا چنین است؟

در یک مطالعه در سال ۱۹۷۵ سام پالتزمن نشان داد که این قانون آثار جانبی خود را داشته است. بنابر یافته های پالتزمن این قانون به میزان اندکی تعداد مرگ و میرها را کاهش داده است در حالی که تعداد تصادفات و مرگ عابرین پیاده را افزایش داده است. این مطالعه نمونه خوبی از این است که یک سیاست می تواند با تغییر انگیزه ها باعث تغییرات گسترده و ناخواسته ای بشود و در نتیجه سیاستگزاران به هنگام تصمیم گیری باید دید همه جانبه ای داشته باشند و این دید همه جانبه با در نظر گرفتن تغییرات ایجاد شده در انگیزه ها و اثراتش بر رفتار افراد به دست می آید.

 

 

منابع:

وبسایت درسنامه

تارنمای دانشنامه اقتصاد و مدیریت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.